41month 8day

ساخت وبلاگ

پنجشنبه یک شوخی بَد بود !!!
نمیدونم، همون موقع ها که بودی هم پنجشنبه ها یجورایی بود !
انگار از همون روز اول نافم را با پنجشنبه بریده بودند !!
خود به خود هر پنجشنبه بدون اینکه دلیلی داشته باشد-
-راهی قبرستان میشدم، پنجشنبه هایم اینگونه میگذشت ...
انگار داشتند من را آماده میکردند، از قبل همه چیز آماده شده بود !
ولی فکر روحیه یک دندگی و لجبازی من را نکرده بودند !
فکر می کردند پذیرش این موضوع مثل پذیرش پیدایش شب و روز است، اتفاق که بیوفتد مجبور به پذیرش آنم ...
ولی زهی خیال باطل ...
نمی دانستند که من با عقربه های ساعت هم مشکل دارم، چه برسد به ...
داشتم میگفتم، با قبرستان ارتباط برقرار کرده بودم ...
روحم آنجا حبس شده بود، تا اینکه زندگی ام نیز به اسارت قبرستان درآمد، درد مرا فرا گرفت، زندگی ام شد شب نشینی در بالای یک خانه کوچک ...
الان هم این زندگی برایم شده است مانند یک قبر که بین همه چیز و همه کس فاصله انداخته است ...

.یه پسر بد |


دل نوشته ای برای مامانم...
ما را در سایت دل نوشته ای برای مامانم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmanvmamanama بازدید : 120 تاريخ : سه شنبه 22 اسفند 1396 ساعت: 11:34