Shaaban15

ساخت وبلاگ

سلام مامان

۱۵ شعبانه مثلِ اینکه ؟؟

هنوز یادته ؟

مگه میشه نباشه، این همه سال دارم میام اینجا و حرفای تکراری رو بازگو می کنم. 

این چندمیه ؟؟

۵ یا ۶ ؟

مگه فرقی هم میکنه ؟

دلم برای دیگه شله زردت تنگ شده :)

برای اون نذر های خوشمزه ات ...

گفته بودی بعد من نذر هات فراموش نشه، درسته ؟

کاش هنوز خودت بودی هیچکس مثلِ خودت نمیتونه درستشون کنه ...

ولی نیستی که :)

کلی خاطره از اون روزا داخل ذهنم مونده ...

کلی خاطره که حالا باید بدونِ صدا بهشون گوش بدم ...

امروز یه رفیق قدیمی دیدم مامان !!

بازم مثلِ همیشه گیر داد بهم، که چرا اینجوری زندگی می کنی ...

داخل این همه ادم فقط همین ینفر هربار که منو میبینه فقط حرف از زندگی میزنه ...

منم مثل قدیم سکوت کردم که حرفاشو بزنه و فکر کنه که هنوز خیلی چیزهارو نمیفهمم. 

بعد برگشت با لبخند بهم گفت نه خوبه یکم نرم شدی قدیم کلی خشک و یه دنده بودی ...

حالا رام شدی، فقط هنوز یکم افسرده ای که کم کم درست میشی :)

منم همینجوری بهش نگاه می کردم، چی بهش می گفتم ؟

می گفتم نه افسرده نیستم ؟ اشتباه فکر می کنی ؟

یا به قولِ این کتاب جدیده که دارم میخونم بهش می گفتم آره آره

حق با توعه منم میدونم افکارم اشتباهه، فقط بهشون عادت کردم و از تغییر می ترسم ؟

مثل قدیم گذاشتم هرچی دوس داره بگه و آروم بشه ...

مثل بقیه ی آدمای زندگیم که همیشه از روی احترام به بی احترامیشون هیچی نگفتم !!

همیشه سکوت کردم که بزنن، بشکنن، قضاوت کنن، فکر کنن خیلی میفهمن ...

اما تو دنیای من، توی این دنیا که ساختم، داخل این چهار دیواری 

یقه آدما رو داخل ذهنم گرفتم و به دیوار چسبوندم :)

اونا هم هیچوقت نفهمیدن :)

بهتر ...

همیشه فکر می کردم ماه و دیوار شنونده های خیلی خوبی هستن :)

آخه جواب آدم رو نمیدن :)

اما انگار تو از همشون بهتری مامان :)

این همه برات حرف میزنم دریغ از یک کلمه ...

راستش مامان این روزا از دست خودم کلی عصبی ام ...

انقدر عصبی که حتی به دخترت هم اجازه نمیدم بیاد سمت برادرش ...

میدونم، کارِ اشتباهیه، اما فعلا جز دوری کردن از همه هیچ کاری از دستم برنمیاد. 

شاید داخل این دوری کردن ها غرق شدم، خفه شدم، دیگه هیچی رو نفهمیدم  و راحت شدم :)

شاید ...

یه چیزی سر دلم سنگینی می کنه مامان. 

بغض نیستا !!

حسرتم نیست !!

خودمم، درونم هم داره این ریخت و رفتار رو پس میزنه ...

دلم می خواد خودمو بیارم بالا !!

تا خالی شم از همه ی اون چیزی که هستم. 

دلم برات تنگ شده مامان ...

 

 

دل نوشته ای برای مامانم...
ما را در سایت دل نوشته ای برای مامانم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmanvmamanama بازدید : 121 تاريخ : يکشنبه 31 فروردين 1399 ساعت: 4:26