سلام مامان
یک نفر رضا هستم، پسرت :)
یادت هست که؟ میدونم که هست.
عارضم به خدمتت که مامان جان آقا رضا ۲۳ ساله شدن.
تبریک نمیگی؟ بوسم نمیکنی؟ قربون صدقهم نمیری؟
میگم مامان، زشت نباشه روز به روز دارم عقب میکشم؟
چی میخواستیم، چی شد؟
چی میخواستیم، تلاشمون برای رسیدن به چی شد؟
راستش دلم میخواد یه کوچولو غمگین بشم، اندازه یه قطره اشک.
ولی خب، نمیدونم مامان، دیگه نمیدونم.
واقعنی دیگه هیچی نمیدونم.
ولی میدونم پر از راستهای کج شدم، پر از تباهی.
دلم برا معصومیت پسر معصومه تنگ شده ...
برای همون پسری که یذره خوبی داشت درونش ...
آرزو هم که دیگه فایده نداره.
باید بشینم ببینم چی پیدا میکنم که براش تلاش کنم.
مامان تو ازون بالا یه پارتی بازی کن که به پسرت
قدرت تلاش کردن بدن.
یه پارتی بازی کن که بندازنم توی مسیری که برام مقدر شده
که با قدرت تلاش کردنی که قراره پارتی بازی کنی بهم بدن تلاش کنم براش.
دلم تنگ شده برات مامان :) کلی دوست دارم.
راستی مامان برام دعا کن باد برم نداره فکر کنم خبریه ...
ولی خودمونیما مامان، ۲۳ سال هم سن کمی نیست.
بزرگ شدم :)
کاش بودی و میگفتی باز برای من کوچولویی.
ولی خب زمان کاش گفتنامون تموم شده، از همون بالا هم بگی میشنوم.
کادو هم اگه یه بوس کوچولو توی خواب به گونهی راستم هدیه بدی، کافیه مامان.
خلاصه مامان جان، دورت بگردم، تصدق اون خندههای خوشگلت
رضا، یعنی تمامِ رضا، با تمام وجودش دوست داره.
قربونت برم.
دل نوشته ای برای مامانم...برچسب : نویسنده : mmanvmamanama بازدید : 98