Life is meaningless or unknown, I don't know

ساخت وبلاگ

سلام مامان

دهخدا داخل چرند و پرند میگه ؛

اگر چه دردسر می دهم، 

اما چه می‌توان کرد، نُشخوار آدمیزاد حرف است !!

آدم حرف هم که نزند دلش می‌پوسد ...

از اونور یکی دیگه میگه ؛

بعضی اوقات حرفی نداری 

چون ک حرفا کاری برات نمیکنن !!

میدونی مامان

بعضی وقتا هم باید بسوزی و بری ...

بعضی وقتا هم آدما خودشون دلشون نمی خواد که بفهمن ...

بعضی وقتا هم خسته ای از تموم روز هایی که باید زندگی می کردی و نکردی !!

بعضی وقتا هم داخل مغز لعنتی خودت به دام می افتی ...

بعضی وقتا هم از بوی دردِ فاسد شده حالت بهم میخوره، بعضی وقتا لذت میبری :)

بعضی وقتا هم انقدر سکوت میکنی که سکوت شروع میکنه به حرف زدن. 

بعضی وقتا هم هیچی، بعضی وقتا همینجور حسای عجیب غریبت ادامه پیدا میکنه 

تا ناکجا ...

میدونی مامان

من نمیگم که این دنیا بدجنسه، ولی مطمئناً حس شوخ‌طبعی زننده‌ای داره !!!

این همه تضاد داخل ذهن یه آدم عجیبه ...

یا باید زندگی کرد یا باید خلاص شد ازین دنیا !!

این تضاد های خوب و بد فقط از روی احساس پوچی به دست میاد ...

پوچی بی مورد، زندگی خیلی پیچیدس مامان ...

خیلی فراتر از علل و بهانه ها. 

میدونی بعضی وقتا هم خیلی ساده میشه و فقط باید زندگی کرد  ...

فکر میکنم اگه بتونم مغزم رو کنترل کنم میتونم آدم بهتری بشم. 

باز داره زمزمه میکنه که خفه نمیشم :)

ولی خوبه ها، در هر شرایطی اندازه ی دو یا سه لقمه حرف داری که بزنی ...

امان ازین حرف ها :)

هنوز باید یاد بگیریم بدون اینکه بدونیم کی میرسیم، 

اصلا به کجا می خوایم برسیم ؟

زندگی عجیبیه مامان، زندگی عجیبیه ...

من که دیگه خسته شدم از تماشای مسیر، مسیری که رسیدنی درش دخیل نیست. 

شاید به اولین مکان زیبایی که رسیدم  بزنم کنار،

داخل دشت، روی کوه، کنار رودخونه هرجا که سکوت باشه یه خونه درست کنم برا خودم ...

شاید از اول هم نباید مسیر رو دنبال می کردیم، شاید مسیر فقط برای انتخاب بوده ...

پففف، خسته شدم مامان، خسته. 

دل نوشته ای برای مامانم...
ما را در سایت دل نوشته ای برای مامانم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmanvmamanama بازدید : 146 تاريخ : يکشنبه 31 فروردين 1399 ساعت: 4:26