Space

ساخت وبلاگ

سلام مامان

بعد از چند روز حبس کردن خودم داخل اتاق امروز آفتاب رو دیدم !!

برای چند لحظه ی کوتاه ...

احساس خوبی بود، دلم می خواست لمسش کنم. 

اما مثل یه پسر بچه بودم که وسط پنجره واستاده با یک بکگراند مشکی

داره بازی بچه های کوچه رو نگاه می کنه ...

رفتم دوباره دراز کشیدم :)

سر شب خواستم یذره درس بخونم اما انگار مغزم پر شده بود. 

خسته شده بود، افسرده شده بود ...

بیخیال کتاب شدم، همینجور برای خودم داخل خونه چرخیدم. 

اما الان یلحظه چشمام باز شد، احساس کردم باید خالی بشم ...

اومدم بیرون قدم بزنم، که شاید یکم آروم بگیره !!

مغزم رو میگم :)

بریم پارک ؟ میریم :) تنهایی قدم زنان میریم ...

یکم انرژی نیاز دارم که حداقل بتونم همین مسیر خودم رو ادامه بدم ...

میبینی !! این مغز لعنتی داخل گوشم داره زمزمه میکنه که خفه نمیشم !!!

مغز منه ها !! باید از من دستور بگیره اما برای خودش بندری میزنه ...

خجالتم نمیکشه ...

مغزم، مغز های مردم :)

مال من آب روغن قاطی کرده، شایدم زنگ زده باشه !!

هرچی که هست، مثل مغزهای آدما نیست :)

بسه دیگه، یکم راه بریم ...

دل نوشته ای برای مامانم...
ما را در سایت دل نوشته ای برای مامانم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmanvmamanama بازدید : 113 تاريخ : يکشنبه 31 فروردين 1399 ساعت: 4:26