Friday

ساخت وبلاگ
سلام مامان

 

این ماه چه ماه عجیبیه مامان ...

هیچ کدوم از پنجشنبه هاش نتونستم باهات باشم ...

انگار همه چی سرجاشه و هیچی سرجاش نیست ...

میدونی مامان، من فقط از نظر احساسی مشکل ندارم ...

من حتی با اتفاق هایی که در حال افتادنن نمیتونم کنار بیام ...

من چشمم رو بروی واقعیت بستم و انتظار دارم چیزی درست بشه ...

همین قدر پوچ، همین قدر احمق :)

برای هیچ نفس میکشم، برای پوچ زندگی می کنم ...

تار و پود زندگیم از هم گسسته مامان و حالا دیگه نمیتونم کاریش کنم ...

برام مهم نیست مامان، مهم نیست ...

اما نمیتونم چشمام رو بروی این زندگی که منو داخل خودش حبس کرده ببندم ...

ویروس خودش رو بهم وارد کرده، و منو با چیزی که چند وقت قبل بودم عوض کرده ...

داره از پا درم میاره، نه اینکه منو سرپا کنه نه، من همینجوری با خودم 

سر جنگ داشتم، حالا هم باید با این زندگی هم بجنگم ...

خودم برای مبارزه با خودم کلی حرف دارم، کلی سلاح دارم ...

اما برای جنگیدن با این زندگی هیچی ندارم مامان، هیچی ...

منم و با دستای خالی، با یه ذهن خالی تر، با یه هیچی ...

بی ارزش و بی مصرف !!

مامان حالا برخلاف همیشه درون خودم هم گوشه ی رینگ گیر افتادم 

گیر افتادم و زندگی به درونم نفوذ کرده و از چپ و راست مشتِ که به صورتم میزنه ...

حالا دیگه هم درونم یچیزه و هم بیرونم ...

من که دیگه هیچی ندارم، فقط دارم دردارو میریزم داخل خودم ...

خدا هم قربونش برم تا تونسته منو از سنگ ساخته ...

فقط نگاه میکنم و هیچیم نمیشه ...

تو بودی با این وضعیت از خودت بدت نمیومد مامان ؟؟

منکه انقدر دیگه بالا آوردم درونمم خالی شده ...

مامان نمیدونم، شاید وقتش شده باشه ازت کمک بخوام، اما خجالت می کشم ...

هربار که ازت کمک خواستم بعدش گند زدم به همه چی ...

فقط بیشتر از قبل تورو شرمنده کردم ...

منو فقط زندگی دوباره با تو راضی می کنه ...

مامان داشتم تموم نوشته هام رو می خوندم، از ۳۰ امین روز بعد از رفتنت ...

هرچی که میومدم جلو تر فقط میدیدم که یادگرفتم چطور با کلمات بازی کنم ...

یاد گرفتم نگارش یه بچه رو به یه نگارش پخته تر تبدیل کنم ...

با همون کلمات، با همون لحن، با همون حس ...

هیچی عوض نشده، دردت بیشتر نشده کمتر هم نشده ...

همه چی مثل روز اول رفتنته ...

فقط من داخل خیال هام جای تو رو هردفعه یجور تصور می کنم ...

خستگی، بی حوصلگی، درماندگی، بغض، اشک، آه، حسرت، خیال 

خاطره، کاش و تکرار ...

تنها حالات من بوده که فقط دائم در حال تکرارن ...

و من نشستم یه گوشه و خودم رو مسخره می کنم ...

فقط همین مامان، فقط همین ...

راستی مامان، امروز جمعس ...

ظهر از خونه ی همسایه بوی قرمه سبزی میومد !!

کل دوران بچگیم برام زنده شد !!

تموم اون جمعه هایی که بهترین آشپزیت رو انجام میدادی ...

تموم اون غذا های خوشمزه ...

تموم اون روز های شیرین ...

اما خودم رو به بیخیالی زدم و غرق شدم داخل بی کسی هام ...

هربار که بغضم میگرفت، سریع اشکام رو پاک می کردم و حواسم رو پرت ...

اما کجا پرت تر از آغوش خودت، آغوش خیالِ داشتنت ...

کجا ببخیال تر از خاطراتت که منو داخل خودشون جدا می کنن از هرچی که هست !!

کاش این درد رو زندگی نمی کردم، کاش بودی تا به شیرینی زندگی می کردم ...

کاش بودی تا منم مثل بقیه درگیر تمام مشکلات زندگی میشدم ...

کاش بودی مامان، کاش بودی تا از شر این اشک های شور لعنتی خلاص میشدم ...

کاش بودی ...

اذانه مامان، بریم نماز :)

دل نوشته ای برای مامانم...
ما را در سایت دل نوشته ای برای مامانم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmanvmamanama بازدید : 122 تاريخ : سه شنبه 23 بهمن 1397 ساعت: 4:24