BD,me

ساخت وبلاگ
سلام مامان :)

 

امروز تولدمه، یعنی امروز نه ها،دیشب بود، خودت میگفتی شب به دنیا اومدم ...

ولی دیگه به اسم ۱۴ بهمن تموم شده :)

بهت گفتم چی شد ؟؟

به همه گفتما، به همه فخر فروختم :)

دیشب دلم برای تولد ۱۵ سالگیم تنگ شد، برای اون تولدی که من بی خبر بودم

اما از بس به فکر شکمم بودم، کیک تولدی که گرفته بودی لو رفت  ...

منم هیچی نگفتم :)

برای سادگی اون شب دلم تنگ شد، زدم بیرون ...

انقدر حالم بد بود که نتونستم حتی حرفی بزنم ...

مثل دیوونه ها بودم، برای خودم شیرینی خریدم، برای خودم بدون خجالت 

داخل پیاده رو خوردم و به هیچی توجه نکردم، البته بجز یبار ...

تموم که شد، صدای روضه ی بی بی خورد به گوشم ...

غریبی می کردم، کم کم رفتم سمت صدا ...

پرسیدم از بقیه ...

گفتم مراسم تا کیه ؟ گفتن تمومه، از یکی دیگه پرسیدم گفت هنوز هست ...

بی اختیار رفتم داخل، یه گوشه پیدا کردم و نشستم ...

همه جا تاریک بود، بجز اسم بی بی ...

نشستم بهش خیره شدم، بعد از مدت ها اشک میریختم ...

نگاه می کردم، فکر می کردم، به اینکه چجوری داخل روی بی بی نگاه کنم ...

خجالت می کشیدم که حتی عزاداری کنم ...

اما اونجا بودم که بهم خوش بگذره، که سبک بشم ...

مامان امروز آسمون ابری بود، نه از نوع بارانی ...

همه جا زیبا بود ...

مامان راستی چندمین تولدیه که نیستی ؟

چندمین، سالیه که پسرت رو داخل این روز همراهی نمی کنی ؟؟

امروز برخلاف این چندسال پر از تبریک تولد بود، پر از تبریک های بی معنی ...

میون همه ی این تبریک ها من دنبال تو بودم، دنبال تولدت مبارک پسرم :((

نبودی، اما بابا بود، بابا بجای تو گفت ...

ریحانه بود، بجای تو گفت ...

دیگه امار روزهای عمرم از دستم در رفته ...

داخل سیاهی سیاه شدم :)

دیگه هیچی مهم نیست، فقط بودن تو برام مهم بود ...

مامان بزرگ شدما :)

دیگه پسر بچه نیستم، ریش در آوردم :)

قد کشیدم ...

اما هنوز احمقم، هنوز عقل ندارم :(

دیگه یه بچه بدون مادر که نمیتونه کامل باشه، همیشه یجایی از کارش میلنگه ...

از متنی که پارسال برات نوشتم یچیزایی یادمه، خواستم داخل این یسال 

با شعور باشم، بزرگ بشم، برات پسر لایقی باشم

اما نشدم، بدتر شدم، بدون تو دلگیر تر شدم ...

مامان خیلی وقته که دیگه بدون تو نمیتونم رشد کنم ...

راستی مامان، دوست داری امسال برات چجور پسری باشم ؟؟

من که دیگه هیچی به فکرم نمیرسه، دیگه نمیدونم چه چیزی هنوز سالم مونده

که خرابش کنم، که نا امیدت کنم ...

امسال دیگه هیچ نمیخوام، فقط اینکه قبل از هرکاری سکوت کنم ...

تا یکمی عاقل بشم ...

دوست دارم امسال دیگه آخرین سال از عمرم باشه که بدون تو میگذره ...

دیگه نمیخوام بدون تو باشم، نمی خوام ...

میشنوی مامان، نمی خوام ...

بسه تمام این شکنجه های تکراری ...

امسال تو برام بنویس که چکار کنم، برای خدا بنویس ...

بنویس که خودش شروع کنه به نشون دادن راه رو ...

دوست دارم مامان، دوست دارم .

 

دل نوشته ای برای مامانم...
ما را در سایت دل نوشته ای برای مامانم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmanvmamanama بازدید : 124 تاريخ : سه شنبه 23 بهمن 1397 ساعت: 4:24