52month 11day

ساخت وبلاگ
سلام مامان

نمیدونم آماده ام که برات بنویسم یا نه !!

گفتم یه مدت طولانی چیزی نمی نویسم، اما الان اومدم که بنویسم :)

که حرف بزنم، حرف بزنیم :)

مامان خوبی ؟ دلم برات تنگ شده ها ...

خیلی هم تنگ شده :(

مامان چندتا گُل کوچولو گرفتم، شیش-تان ...

اسم یکیشون رو گذاشتم حِلما، البته نمید ونستم کدوم ...

یهو به ذهنم اومد، بعد که معنیش رو فهمیدم انتخابش کردم :)

الانم باهاشون اومدم پشت بوم، اونا با محیط آشنا میشن، منم بعد از مدت ها 

یکم با تو حرف میزنم :)

مامان دنبال حرف های جدیدم، میدونم که به اندازه کافی با حرف های تکراری 

خسته ات کردم، درحال جست و جو برای حرف های جدیدم ...

حرف های جدیدی از یک درد ...

شاید حرف جدیدی دیگه وجود نداشته باشه و منو مجبور کنه که برای همیشه

داخل خودم خفه بشوم :)

عقل کوچیکم بیشتر ازین نمیتونه درد نبودنت رو بزرگ کنه ...

مامان کمکم کن عقلم بزرگ بشه، کمکم کن وسعت نگاهم زیاد بشه ...

کمکم کن تا بتونم بیشتر و بیشتر برای تو داخل این دریا غرق بشم !!

جدیدا خیلی جالب زندگی می کنم، آروم بدون تنبلی، بدون به نمایش گذاشتن 

بدون بد جلوه دادن ...

در لحظه برات میمیرم، در لحظه داخل خودم غرق میشم،

در لحظه به حالت عادی بر میگیردم ...

خودم رو همیشه از اجتماع دور نگه میداشتم، تا قاطی زندگی نشم ...

بدون اینکه بخوام قاطی شدم، حالا هم دارم عذاب میکشم ...

اشکال نداره، انقدر قوی نیست که منو تسلیم خودش کنه !!

ضعیفه، وقتی که بکشمش دیگه بزرگترش هم بیاد نمیتونه کاری کنه :)

مامان تو چخبر، همش که من حرف زدم، تو هم یچیزی بگو ...

خسته شدم از این سکوت، از این فال گوش واستادن که کی صدای تو میاد ...

که کِی دوباره صدام می کنی ...

اذانه مامان، اذانه :)

منم مثل خودت ازین به بعد تا یه وقتی به گل ها آب میدم و بعد میرم که نماز بخونم :)

شایدم منم مثل خودت زود پرواز کردم :))

شاید ...

دل نوشته ای برای مامانم...
ما را در سایت دل نوشته ای برای مامانم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmanvmamanama بازدید : 113 تاريخ : سه شنبه 23 بهمن 1397 ساعت: 4:24