آخرین مطالب
امکانات وب
نگرانم که نشدی ؟ من حالم خوبه خوبه ...
مامان تو خوبی ؟ دلم برای نوشتن برات تنگ شده بود :)
ساعت نزدیک های شش بود، می خواستم برات بنویسم، اما یهو گوشیم
شارژ تموم کرد :))
صبح کلی ذوق نوشتن داشتم برات، کلی حرف های قشنگ قشنگ ...
مامان این مدت هم به یادت بودم، برات می نوشتم، اما داخل ذهن خودم !!
می نوشتم و مچالشون می کردم، می انداختمشون داخل رویاهام ...
دیروز داخل یه کوچه مادری رو دیدم که داشت فرزندش رو بدرقه می کرد ...
با یه کاسه آب، با یه تسبیح، با یه قرآن ...
مامان اصلا با هیچی، با دست خالی، اما اون بچه یه مادر پشتش بود ...
میدونست که یه مسیر برگشت براش هست، برای زندگی کردن ...
منم نگاه کردم، ازشون که رد شدم، به صدای ریخته شدن آب روی زمین گوش دادم
چشمام رو بستم و با خودم فکر کردم که تویی که داری پشت سر من آب میریزی :)
چه حس قشنگی بود مامان، حس احساس دوباره ی داشتنت ...
ماه رفت پشت ابر مامان، انگار خجالت میکشه به حرفامون گوش بده ...
هرچند خیلی وقته که ماذوتا شبها مزاحم آرامشش هستیم :)
راستی مامان بهت گفتم چندوقته نیستی ؟؟
۴ سال و ۳ ماه و ۲۲ روز که نیستی مامان :)
احساس میکنم روزهاش رو دیگه یادم رفته، اما درد هاش رو هرگز ...
۱۵۷۳ روز که رفتی مامان، من به ماه حساب میکنم، چیزی حدود ۵۱ ماه و ۲۲ روز ...
راستی مامان، نه هیچی، هیچی مامان، اگه بگم سریع از خدا می خوای
که حواسش به من باشه، سریع میخوای خودت رو فدای من کنی ...
بسه این همه فدا شدن مامان، بسه ...
یبار خودت رو فدای ما کردی، به اندازه کافی درد کشیدی ...
فدای اون مظلومیتت بشم مامان، فدای اون نگاه های معصومت بشم مامان ...
مثل اسمت بودی، مثل اسمت رفتی، مثل اسمت فراموشت کردن ...
اما من هنوز تورو داخل سینه ام نگه داشتم، هنوز تازه تر از قبل ...
هنوز داره از زخم نبودنت خون می چکه ...
هنوزم که هنوزه دارم دردهایی رو کشیدی احساس می کنم ...
مامان دلم برات تنگ شده بود، برای نوشتن ...
ریحانه عصر می گفت از ادبیات بدش میاد، خندم گرفت :)
یاد خودم افتادم ...
اما گفتم آره، ادبیات اصلا خوب نیست ...
اما نمیدونه چه احساس عظیمی درونش دفن شده،
چه استعدادی زیر غم های دلش لونه کرده ...
دوست دارم مامان :)
دل نوشته ای برای مامانم...برچسب : نویسنده : mmanvmamanama بازدید : 110