1826day

ساخت وبلاگ

سلام مامان

همین ساعت ها بود دیگه ؟ 

یکی دو ساعت دیگه ؟

امشب بود اصلا ؟

من خواب بودم ؟

کجا ؟؟

روی کاشی های بیمارستان ؟؟

چرا اونجا بودم ؟

چون تو اونجا بودی ؟

خب پس چرا یهو غیبت زد ؟

میدونی چقدر اومدم سراغ تختی که روش بستری بودی ؟

میدونی چقدر فریاد کشیدم که ببینم کجا رفتی ؟

اما دیگه تو رفته بودی ...

دیگه خیلی دیر شده بود ...

دیگه قرار به این شده بود خیلی چیزها عوض بشه ...

تو رفته بودی ...

فقط منتظر این بودی که من رو خواب کنی و بری ...

تا گریه های پشت سرت رو نبینی ...

به همین آسونی ...

پنج سال از اون شب داره میگذره

و بعد از اون دیگه شب، خواب به سراغ چشمام نیومده

مگر انگشت شمار که همشون رو به یاد دارم ...

هنوز میترسم شب بخوابم !!

هرچند که دیگه خیلی دیر شده که بخوام از چیزی بترسم ...

اما می ترسم چشم بذارم روی هم و همین یادت رو ازم بگیرن ...

پنج سال گذشته و حالا فقط ریش و سبیل در آوردم ...

پنج سال گذشته و من فقط بیشتر دلم میخواد تورو داشته باشم ...

میبینی چه زود داره میگذره ؟؟

اما کلی درد کشیدم تا این همه زمان رو پشت سر بذارم ...

شاید اسم روز هارو فراموش کرده باشم اما داخل این ۱۸۲۶ روز تورو نه ...

همون طور که ۱۶ سال و خورده ای قبلش به تو محتاج بودم و فراموش نکردم ...

احساس میکنم یه چیزایی جابجا شده ...

دیگه هیچ حسی به هیچی ندارم ...

نمیدونم مامان، نمیدونم ...

مامان یه سال دیگه ازت مراقبت کنم میری مدرسه !!

اما بهم میگن ۲ مهر اومدی باید بری ۷ سال که درد کشیدی دردت رو بیاری :)

راستی مامان یادته چقدر آرزوی دانشگاه رفتن منو داشتی ؟

سال آخر دانشگاهمه ...

دارم لیسانس میگیرم، نه اینکه کار شاخی کرده باشم نه ...

اینکه بازم تو نیستی و ببینی اذیتم می کنه ...

اینکه هی روز به روز بزرگ تر میشم و تو نیستی عذابم میده ...

حالا دیگه این درد نبودنت مثل یه نشان روی قلبم زده شده ...

و مثل یه آدم زخمی باید تا آخر عمر باهاش زندگی کنم ...

زندگی کنم تا شاید جسمم بمیره ...

یعنی الان کجایی مامان ؟؟

 

دل نوشته ای برای مامانم...
ما را در سایت دل نوشته ای برای مامانم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmanvmamanama بازدید : 108 تاريخ : سه شنبه 30 مهر 1398 ساعت: 2:59