59month 2day

ساخت وبلاگ

سلام مامان

یه مدت عادت کرده بودم از دوم این ماه به دوم اون ماه بنویسم ...

سه ماهی میشه که دیگه نمی نویسم ...

مثل تمام عادت هایی که داخل ۵۹ ماه و دو روز اخیر داشتم و ترکشون کردم ...

هر بار به یه طریقی از دلتنگیام برات گفتم، نشون دادم، عمل کردم ...

هربار هم تهش هیچی ...

چقدر دلم می خواست که تهش هیچی نبود ...

کجایی مامان ؟ 

اونجا که هستی آسمون داره ؟؟

یادمه آسمون رو دوست داشتی ...

با لذت به ستاره ها نگاه می کردی ...

این شبا به ماه دقت کردی ؟؟

چقدر خوشگل شده :)

آدم دلش می خواد ساعت ها بشینه و بهش نگاه کنه ...

مامان یه کوچولو خسته شدم، دلم می خواد از خدا برام تایم اوت بگیری ...

بعد من بیام به سمتت، در آغوشم بگیری ...

بهم یذره آب بدی، کلی باهام حرف بزنی ...

انقدر که تمام کلماتی که طی این ۱۷۹۷ روز برات نوشتم به زانو در بیان ...

بعد من چشمام رو ببندم و آرزو کنم که کاش برای همیشه زمان متوقف بشه ...

ولی باز به جای این اتفاقات نشستم زیر نور ماه و دارم بدون تو برای با تو بودن 

خیال پردازی می کنم ...

یادِ اون شعرِ حافظ افتادم که میگه ؛

اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت !!

باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود ...

همین، یه بیت شعرش کلِ این زندگی سیاه رو به تصویر کشید :)

ولی مامان کاش میدونستی که من چه دردی رو تا به امروز به دندون کشیدم ...

 

دل نوشته ای برای مامانم...
ما را در سایت دل نوشته ای برای مامانم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmanvmamanama بازدید : 110 تاريخ : سه شنبه 30 مهر 1398 ساعت: 2:59