???

ساخت وبلاگ

سلام مامان

مامان یکم با هم حرف بزنیم ؟؟؟

خیلی وقته که از پیشم رفتی !!!

کلی خستگی داشتم، کلی بیچارگی !!!

کلی تسلیم شدن ...

مامان

احساس می کنم نیمه ی تاریکِ نبودنت رو زندگی کردم !!!

حالا دلم می خواد، از این آدمی که داخل این زجر زنده مونده بهترین استفاده رو کنم !!!

دلم میخواد حالا من زندگی رو بندازم گوشه ی رینگ :)

دلم میخواد خودم زندگی رو بسازم نه اینکه زندگی من رو ...

مامان

حالا حتی اگه باز هم بازنده بشم دیگه دلم نمیخواد که تسلیم بشم ...

کمکم می کنی مامان ؟؟؟

شاید باز فاز برداشته باشم ...

اما ایندفعه خیلی چیزهارو میدونم ...

مامان هنوز کلی نادونما :)

اما یذره چشمام باز شده ...

یذره جلو پامو میبینم ...

فقط کاش دلم رو محکم بگیرم ...

که با یه شکست کوچولو جا نزنم ...

سست نشم ...

حالا یاد گرفتم چجوری تورو داخل مشتم نگه دارم ...

حالا یچیزی دارم میگم بهم نخندی بگی بچه رو ببین از فرداش خبر نداره 

داره چه بلند پروازی می کنه ...

مثل همون روزا که داشتمت و بلند پروازی می کردم تا اینکه با مخ خوردم زمین :)

امیدوارم ایندفعه مثلِ دفعه های قبل نباشه ...

مامان راستش یکمی نگرانم ...

درسم داره تموم میشه ...

این مقطع از زندگی هم داره میگذره ...

اما من اصلا برای بعدش آماده نیستم ...

همیشه فکر می کردم این دوره که تموم بشه منم مردم و همه چیز تمومه ...

اما هنوز نشستم روی این پشت بوم، رفیق چهار ساله :)

دارم برای تو مینویسم ...

فرصت کمی مونده برای آماده شدن

اما خودت میدونی که پسرت مَرده لحظه های آخره :)

مثلِ شیر میریم داخل دلِ روزهای آینده ...

فقط کاش بهم یه چراغ دستی هدیه بدی مامان ...

یه مسیره نورانی داخلِ دل سیاهی ها ...

تاحالا ازت درخواست نور نکرده بودم، این اولین باره مامان :)

مثل بقیه ی اولین بار ها ...

کمکم کن ایندفعه دیگه دست خالی داخلِ دل سیاهی ها نیوفتم ...

کمکم کن مامان :)

 

 

دل نوشته ای برای مامانم...
ما را در سایت دل نوشته ای برای مامانم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmanvmamanama بازدید : 124 تاريخ : دوشنبه 4 آذر 1398 ساعت: 19:19