Moment

ساخت وبلاگ

سلام مامان 

یذره احساسِ خوبی دارم :)

اما نمیدونم این خوبه یا بد ...

دلم برای زندگی کردن با تو تنگ شده بود ...

برای گذروندن وقتم کنارِ تو ...

اگه میگم تو معذرت می خوام، باید بگم شما :)

این کوه ها، این ابر ها، این حال و هوا من رو داخل خاطراتمون غرق می کنه ...

اگه زندگیمون کنار هم ادامه پیدا کرده بود دنیا چقدر قشنگ تر میشد ...

برای من، برای خودمون ...

یادته وقتی از مطب دکتر بر میگشتیم بهم گفتی چیزی نیست، یذره مریضیم بدتر شده ؟؟

یادته بغض کردم نتونستم جلوی خودمو بگیرم ؟؟

یادته خندیدی گفتی چیزی نیست مامان ؟؟

یادته قشنگ خندیدی، از همون خنده های قشنگ همیشگیت ؟؟

پس چی شد ؟

من که فهمیدم قراره چی بشه !!

من که فهمیدم زندگی قرار نیست روی چرخ برامون بچرخه !!

اما تو امید داشتی :)

همیشه امید داشتی مامان :)

برای همین منم امیدوار شدم، حتی داخل سخت ترین شرایط که تو تسلیم شدی

من امید داشتم ...

امید داشتم که باز همه چی خوب بشه ...

آخه همه چیز خوب بود :)

امیدوار ولم کردی و رفتی ...

من رو داخل این حس خوب تنها گذاشتی :)

مامان روزای بارونی که بوی آش رشته از خونه های مردم بلند میشه 

عجیب دلم می خواد که باشی ...

انگاری این بوی آش بوی زندگی من رو میده، تصویرِ گذشته رو با خودش حمل می کنه :)

مامان تو هم دلت برام تنگ شده نه ؟؟

میدونم، دارم احساسش می کنم که دلت برام تنگ شده :)

احساست می کنم که اینجایی :)

نوری که اطرافم رو گرفته و همه ی سیاهی هارو فرسنگ ها ازم دور کرده رو میبینم :)

میبینی وجودت چقدر مهمه :)

میدونی چقدر دوست دارم مامان :)

خیلی خیلی دوست دارم مامان :)

چرا باید این حس رو با کلمه ها محدود کنم مامان ؟

بذار بعد از مدت ها تو رو زندگی کنم :)

 

دل نوشته ای برای مامانم...
ما را در سایت دل نوشته ای برای مامانم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmanvmamanama بازدید : 106 تاريخ : شنبه 30 آذر 1398 ساعت: 22:54