62month 17day

ساخت وبلاگ

سلام مامان

می خوام بنویسما، اما نمیشه ...

یچیزی جلومو گرفته، یچیزی داره منو از تو دور میکنه ...

یچیزی دیگه دلش نمیخواد تو مال من باشی ...

اون یچیز هم مغز خودمه، حضوره لعنتی مه ...

مامان هرچی هم که اتفاق بیوفته من دوس ندارم از تو جدا بشم ...

حتی تفکر زندگی کردن بدون یادت هم برام کشندس ...

حتما الان میگی تو که بی من ادامه دادی بی یاد من هم ادامه میدی ...

اره ادامه میدم مامان، اما ادامه دادن بدون احساس کردن چه ارزشی داره؟

انگاری یه عالمه سیمان ریختن روی دلم ...

هرچی از تو داشتم رو اونجا زندانی کردن ...

حالا هم من موندم با دست خالی میون یه کویر ...

زندگی به اندازه ی کافی هر روز و هر روز داره سخت تر میشه

سیاه تر و بدشکل تر میشه ...

کاری هم از دستم بر نمیاد جز گرفتن یادت داخل مشتم ...

بد دلم برای خودم میسوزه مامان ...

خیلی بد ...

 

دل نوشته ای برای مامانم...
ما را در سایت دل نوشته ای برای مامانم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmanvmamanama بازدید : 116 تاريخ : شنبه 30 آذر 1398 ساعت: 22:54