62month 15day

ساخت وبلاگ

سلام مامان

از دیشب تاحالا هی میخوام برات بنویسم ...

با خودم تکرار میکنم از چی بنویسم ...

از کدوم طرف به سمتت حرکت کنم ...

یهو با خودم گفتم همش که نباید از یچیزی بنویسم 

همش که نباید باهات حرف بزنم ...

بذار یبار هم که شده از هیچی بگم برات ...

بجای اینکه آغوشت رو داشته باشم، از آغوشت تعریف کنم ...

هرچند اون موقع ها زیاد درک نمی کردم، نمی فهمیدم خانواده یعنی چی ...

هنوز هم نمیفهمم ...

هوا خیلی سرده، اما انقدر سرد نیست که من رو از تو دور کنه ...

حرفام ته کشیده مامان ...

تا تونستم از زندگی کوتاهی که باهات داشتم گفتم ...

از زندگی بعد از رفتنت هم گفتم ...

اما حالا که میخوام از خودت بگم نمی تونم ...

مثل این شاعر و نویسنده ها که تا یجایی نرن یا یچیزی رو نبینن نمیتونن چیزی بنویسن !!

منم احساس میکنم تا دوباره باهات زندگی نکنم دیگه نمیتونم ازت بنویسم ...

همه ی کلمه هامو صرف نبودنت کردم ...

صرف جای خالیت ...

چی داشتم میگفتم مامان ؟؟

ببخشید حواسم پرت میشه، یهو نمیفهمم کجام و چکار میکنم ...

دیوونه شدم مامان، دیوونه ...

میدونی مامان،

تصور هرچی که دلم میخواد باشم از جلوی چشمام داره میگذره و من هیچی نیستم جز

یک بافنده !!

بافنده ی خیال ...

بعضی وقتا هم هیچی نیستم، هیچی ...

حتی یه روح !!!

دلم برات تنگ شده مامان. 

همچنان دوست دارم مامان. 

دل نوشته ای برای مامانم...
ما را در سایت دل نوشته ای برای مامانم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmanvmamanama بازدید : 108 تاريخ : شنبه 30 آذر 1398 ساعت: 22:54