5year 3month

ساخت وبلاگ

سلام مامان

:)

دوم هر ماه به یادت میوفتم ...

63 ماه دیگه، درسته ؟؟

پنج سال و سه ماه

۱۹۱۶ روز ...

نیستی دیگه، ازت فقط یه تصویر داخل ذهنم مونده ...

چی بگم مامان ؟؟

چی دارم که بگم ؟؟

یه چند مدتیه در حال فرارم، از خودم از تو از این زندگی بی خود و بی ارزش ...

داخل نا کجا آباد ِ ذهنم گم شدم ...

داخل رویاهایی که برای خودم میسازم ...

حسرت داشتنت روز به روز بیشتر داره اذیتم می کنه مامان ...

بیشتر از اون چیزی که فکرش رو می کردم 

چی دارم میگم مگه من فکر هم می کنم ؟؟

اصلا فکر نکردم که این شد روزگارم ...

حالا اصلا فکر هم می کردم می خواست چی بشه ؟؟

فراموشت می کردم یعنی ؟

بگذریم چی دارم با خودم می گم ...

با خودم زیاد حرف میزنم مامان، از تو براش حرف می زنم ...

از روزهایی که بودی :) که داشتمت :)

دی ماه شد مامان :)

اون موقع ها، وقت امتحانات مدرسه رو یادته مامان ؟؟

چقدر حواست بهم بود شما که همیشه حواستون به من بود، اما وقت امتحانا بیشتر :)

منم نا امیدت نمی کردم :)

تا جایی که میتونستم تلاشم رو می کردم شما هم خیلی خوب درک می کردین :)

چه خاطره های خوبی یادم اومد :)

این روزها خاطره های زیر خاکی زیادی میاد داخل ذهنم :)

لحظه هایی که باعث میشه بیشتر و بیشتر دلتنگت بشم،

بیشتر و بیشتر از همون مقداری که داشتمت لذت ببرم و زندگیم رو ادامه بدم ...

زندگی که دیگه داخل مسیر خودش نیست ولی همچنان پاش رو گازه و داره حرکت می کنه ...

زندگیه بی رحمیه مامان :)

زندگیه بی رحمیه ...

کاش یه بار فقط یه بار بهت گفته بودم دوست دارم مامان :)

من دوست داشتنت رو با بالا و پایین رفتن از کولت می شناختم ...

از اینکه خودم رو به زور داخل بغلت جا کنم، ببوسمت، سرم رو روی پاهات بذارم ...

از اینکه بشینم پای حرفات، قرآن خوندنت، باباطاهر خوندنت ...

من دوست داشتنت رو با زندگی کردن در کنارت می شناختم،

فکر نمی کردم کلمه ها یه روزی انقدر برام مهم بشن ...

دوست دارم مامان :)

 

دل نوشته ای برای مامانم...
ما را در سایت دل نوشته ای برای مامانم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmanvmamanama بازدید : 96 تاريخ : سه شنبه 3 دی 1398 ساعت: 21:18