:)

ساخت وبلاگ

سلام مامان

دلم گرفته، ینی روم نمیشه که بگم دلم گرفته ...

خسته شدم از این سنگینی. 

دلم می خواد انقدر سبک بشم که همراه باد برم. 

کجا، نمیدونم، فقط برم ...

از بغض هام فاصله بگیرم. 

راستی مامان !!

چرا من مرد نیستم ؟

چرا قدرت مرد بودن ندارم ؟

چرا نمیتونم زندگی کنم ؟

راستش مامان دلم می خواد فریاد بزنم. 

دلم می خواد با تمام قدرت به دیوار مشت بزنم. 

مامان راستش دلم می خواد خودمو بزنم، خودمو بکوبم به در و دیوار. 

که شاید مرده ای در من آروم بگیره. 

انگاری دستمو گرفتن و بستن به یه میله داخل هشت سالگی. 

حتی وقتی که دلم می خواد بزرگ بشم هم نمی تونم. 

مگه من چه کار اشتباهی انجام دادم ؟

که باید اینجوری باشم ؟

مامان دلم میخواد ناپدید بشم، دلم می خواد دیگه رضا نباشم. 

دلم می خواد صورتمو عوض کنم، یه شکل دیگه بشم. 

درونمو عوض کنم یکی دیگه بشم. 

مامان دلم گرفته. 

حالا که دیگه برای بقیه نمی نویسم یادم افتاده که دلتنگی ینی چی. 

تورو نداشتن ینی چی. 

انقدر تورو قرض میدادم به بقیه که یادشون بره خودم فراموشت کرده بودم. 

مامان هیچ کاری از دستم بر نمیاد، یه اهنگ پلی کردم و خیره شدم به ماه.  

البته که امشب هم ماه پیداش نیست. 

میشه تو باهام حرف بزنی ؟

راه جلوی پام بذاری ؟

خودت میدونی که حرف هیچکس اندازه ی تو برام مهم نیست. 

دلم می خواست بلد بودم ساز بزنم، حداقل اینجوری خیلی قشنگ تر برات عزاداری می کردم. 

دلم می خواست می تونستم بخونم، حداقل برات از غصه هام می خوندم. 

دلم می خواست می تونستم برات یه کاری انجام بدم، یه کار قشنگ. 

نه اینکه بیان بهم بگن قشنگ زندگی کنی مامانت می خنده. 

نه، دلم می خواست می تونستم واقعا برات عزاداری کنم. 

کلی بیشتر از این حرفا بهت بدهی دارم. 

کاش حداقل بلد بودم برات زندگی کنم. 

نه اینکه خالی تر از یه جعبه ی خالی باشم. 

نه اینکه درونم پر از کلمه های بی ارزش باشه. 

کاش میتونستم با خیال راحت تا ابد کنارت بخوابم. 

خسته شدم از اینکه من روی زمین باشم و تو زیر زمین. 

خسته شدم از نبودنت. 

خسته شدم از هیچی نبودن، از هیچی بلد نبودن. 

خسته شدم از حرف های چرتی که حفظ کردم که فقط بگم. 

خسته شدم از اینکه نخواستم مثل بقیه باشم. 

خسته شدم از اینکه نمیتونم مثل بقیه باشم. 

خسته شدم. 

مثل تمامِ هزاران باری که اومدم و بهت گفتم خسته شدم. 

مامان بالاخره اشکم در اومد :)

با اینکه خیلی وقته برات اشک نریختم از گریه کردن هم خسته شدم. 

دیگه نمیدونم چی بگم مامان، نمیدونم. 

من هیچی نمیدونم ...

دل نوشته ای برای مامانم...
ما را در سایت دل نوشته ای برای مامانم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmanvmamanama بازدید : 112 تاريخ : يکشنبه 18 اسفند 1398 ساعت: 19:38